چند وقت می گذرد؟ راستی چند وقت، ماه، روز، ساعت، دقیقه و ثانیه...
چه مدت است خانه خالی از نور و سخن های نوازشگر است؟...
روزها و حادثه ها آمدند و رفتند و خانه ی ما تنها و بی کس و بی نفس در کنج دلمان خاک می خورد؟
آمدم تا خانه ای به وسعت دریا بتکانم و دلم را درونش مواجانه رها سازم تا نور به خانه لبخند زیبایش را نمایان سازد. کاش زودتر از اینها آمده بودم و مهتاب را بر بستر خورشید می نشاندم. آمدم، آمدم تا بنشانم و بنشینم ...
بهار ذهن نواز عبور از جنگل خیال و خانه ی چوبی کنار ساحل ... آن پرده های جریر و نیم قامت که با نسیم رویایی دریا رقص رقصان خودنمایی می کند و از دستان دیوارهای چوبی کلبه می گریزد...
قالی نقش گرفته ی نقاش دلم که خود را زیر قدم های نقاش افشاند و نقش بر زیرینترینش انگاشت و بوسید...
حریر افشان را در دستانم اسیر می کنم و ساحل را اسیر نگاهم که آن سوی رؤیایم را به رخ بکشم تا خجالت را در چشمان دریا از روی چشمان دریایی دریابم ...